سوگندسوگند، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

تربچه کوشولو

هنوز کادویه اصله کاریه ما مونده..... - 91/09/06 دوشنبه

1391/9/19 12:16
نویسنده : سحر
180 بازدید
اشتراک گذاری

91/09/06 دوشنبه

صبح ساعت 7:30 با همسری آزمایشگاه بودیم.... نفر سوم بودم

آزمایش خونم رو دادم و پرسیدم جوابش کی آماده میشه؟ گفتن ساعت 10:30... منم مرخصی ساعتی گرفته بودم که تا 8:30 بمونم جوابمو بگیرم ولی با این اوصاف برنامه ام بهم ریخت...

و افتخار و سعادته گرفتن جواب این جایزه خدادادی به همسری رسید....

ساعت 11 همسری زنگ زد و گفت که بعـــــــله... دیگه خیالت راحته راحت باشه که جوجمون تو راهه... با همه ی خوشحالی های 2 روز پیش، یه جور دیگه خوشحال شدیم... انگار با این جواب، سنده این به قول همسری جوجه، به ناممون خورده بود

تولد مامانم 9 آذر ماهه.... ولی چون می خواستن فرداش برن شمال، تصمیم گرفته بودیم که تولدش رو زودتر بگیریم... یعنی همین امروز... تولد 50 سالگیش

بعداز ظهر رفتیم خونه مامان اینا... از همسری هم خواهش کردم که زودتر بیاد

من و سهیل و مهسا هم زودتر رفتیم از تیفانی یه کیک نسکافه ای خوشمزه خریدیم و برگشتیم

خلاصه همه جمع بودیم... مامان و بابا- سهیل و مهسا جون - خاله ناهید و پیام جون - ماهگل جون و آقا مصطفی و آرنیکا فسقلی- من و همسری و البته تربچه کوشولو.... بغل

خلاصه همه کادوهاشون رو دادن و ما هم کادویی رو که از قبل در نظر گرفته بودیم تقدیم کردیم....

مامان از همه تشکر کرد و مشغول جمع کردن کاغذ کادوهای خوشگله 10 دقیقه پیش و مچاله شده اون موقع شد که بهش گفتیم صبر کنیــــد...

هنوز کادویه اصله کاریه ما مونده.....

بعد جواب آزمایش رو گرفتم جلو صورتش.... یکم نگاه کرد و بعد با یه حالتی که انگار فهمیده ولی نمی خواد قبول کنه و میخواد از دهن ما بشنوه، پرسید: این چیه؟؟؟؟؟ بغلش کردم و گفتم پیر شدی ... داری مامان بزرگ میشی مامان....

همینجوری اشک شوق بود و آغوش گرم مامانم که حس می کنم این روزها بیشتر از هر وقت دیگه ای بهش نیاز دارم...

بابام هم حالش بهتر از مامان نبود.. سهیل هم از ذوق دایی شدن اشک تو چشمام دو دو میزد و فرداش فهمیدم که شب وقتی با دوستش رفته بودن، موقع برگشت تا خونه گریه میکرده

خلاصه همه خوشحال شدن و تبریک گفتن.... اون شب هم شبی بود واسه خودش

می گن خدا دعای خانومهای باردار رو یک کوشولو بیشتر می شنوه.....

ای خدا به حق همین روزای عزیز ازت میخوام... دامن تمام زن هایی رو که آرزوی مادر شدن دارن رو سبز کنی... آمین   

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

ایلیا دلیل زندگی مامان و بابا
19 آذر 91 13:40
عزیزه دلم... مرسی.. امیدوارم که کوچولوهایه شما هم در صحت و سلامتو زیره سایه پدر و مادر بزرگ بشن عزیزم

سیب سرخ کوچولو
27 دی 91 16:54
چشمای ما هم بارونی شد.قدمش شادی و سرووور باشه انشاالله