سوگندسوگند، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

تربچه کوشولو

یکسال اخیر

1393/3/5 3:13
نویسنده : سحر
178 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز مامان

سرزنشم نکن چرا انقدر دیر اومدم و دارم برات مینویسم... راستش تصمیم نداشتم ادامه بدم...

ولی پشیمون شدم و به امید اینکه روزی واسه احساساتم ارزش قایل باشی و وقتت رو واسه خوندنه دل نوشته هام بزاری .. دوباره مینویسم.. عاشقـــــــــــــتم بوس

عید سال 1392... با توجه به اینکه همچنان تو دل مامان بودی... رفتیم شمال

خیلی خوش گذشت... خیلی همه هوامو داشتن و نگران خودم و بار شیشه ام بودن

 

روزها مثل برق و باد میگذشت و پانزده فروردین شد و دوباره شروع کار

کار خیلی واسم سخت شده بود.. با توجه به کمر دردی که داشتم.. ولی الان که به اون روزها فکر میکنم .. میبینم جزو بهترین روزهای زندگیم بودن. چون تصمیم داشتم بعد از به دنیا اومدنت برگردم به کارم... مجبور شدم تا پنج روز مونده به زایمان سرکار برم..

خلاصه دختر قشنگم....

سونو گرافی چهاربعدی انجام دادم... ولی یه پات رو با دو دست گرفته بودی... کرده بودی تو دهنت

هر کاری کردیم واضح تر از این نشد عکست عشق مامان

هم برامون خندیدی هم خمیازه کشیدی .. الهی فدات بشم دختر قشنگم

واسه انتخاب اسمه قشنگت خیلی فکر کردیم... تا اونجا که میشد سعی کردیم همه ی جوانب رو رعایت کنیم... بالاخره از بین دو اسم ساغر و سوگند که لای قرآن گذاشتیم.. بابا امیر سوگند رو بیرون کشید و امیدوارم به پشتوانه ی قرآن خوشنام و عاقبت بخیر باشی... انشالله

 .

.

.

.

دو روز مونده به زایمان رفتیم خونه ی مامان جون بابا جون..

دل تو دلم نبود سه شنبه... قرار بود شما چهارشنبه 26 تیر به دنیا بیای

کلی گریه کردم شب قبلش.. استرس عصبی و کلافه ام کرده بود... خواب به چشمام نمیومد

از اینکه دیگه تا این حد بهم نزدیک نیستی دلم میگرفت و از طرفی دوست داشتم زودتر بیای و رویه ماهت رو ببینم

روز زایمان.. همراه بابا امیر و بابایی و مامان جون رفتیم بیمارستان خاتم الانبیاء

از ساعت شش و نیم اونجا بودیم.. ما رفتیم طبقه دوم و بابا امیر هم رفت پذیرش دنبال کارها

عمه معصومه هم خودش رو بهمون رسوند... ساعت هفت بود که بهم گفتن باید برم تو یه قسمت دیگه..

نفسم تنگ شده بود... لباس هام رو ازم گرفتن و لباس مخصوص تنم کردن.. باز وزنم رو گرفتن و فشار خون و ضربان قلب کوچوله شما رو...

بعد هم تو یه اتاق روی تخت خوابیدم و بهم سرم وصل کردن.. تا خانوم دکتر قاضی زاده بیان و شما رو از اون قفس تنگ و تاریک نجات بدن.

در همین حین خانومی هم که خودش رو فیلمبردار بیمارستان معرفی کرده بود.. گفت اگه بخوایم میتونه فیلمبرداری بکنه و ما هم استقبال کردیم و کلی خوشحال شدیم که  از لحظه ی تولدت فیلمبرداری میشه

بالاخره نوبت من رسید. با تخت من رو از اون اتاق که توش انگار هر یه ثانیه یه ساعت بود.. بیرون آورد که ببرن اتاق عمل..

وقتی اومدم بیرون دیدم همه منتظرمن.. مامان و بابام گریه میکردن.. بابا امیر حاله خودش نبود و کلافگی و استرس تو چشماش بیداد میکرد... عمه معصومه هم معلوم بود نگرانه

تو اتاق عمل .. دکتر بیهوشی باهام حرف زد و چند تا سوال پرسید. که جنسیت بچم چیه و اسمشو چی میخوام بزارم... وقتی گفتم سوگند...گفت معنیش چیه؟؟ در همون حال یه ماسک هم گذاشت رو دهنم که دیگه هیچی نفهمیدم

هنوز دوست دارم اون آقا رو پیدا کنم و معنیه اسم دختر نازم رو بهش بگم چشمک

نمیدونم چرا هیچی از ریکاوری رو یادم نمیاد... خیلی روم اثر داشت داروی بیهوشی

وقتی تقریبا هوشیار بودم که تو اتاق خصوصیه خودم بودم و همه داشتن قربون صدقه ی فرشته ی زیبام میرفتن

وااای خدایاااا قدرتت رو شکر

هیچوقت اون روز و اون لحظه رو فراموش نمیکنم

باورم نمیشد این موجود کوچولو که لایه پتوی صورتیه... دختر منه.. سوگند منه...

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)