سوگندسوگند، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

تربچه کوشولو

بالاخره شنیدم صدایه اون قلب کوچولوتو

1391/10/27 16:05
نویسنده : سحر
182 بازدید
اشتراک گذاری

انتظار به سر اومد... امروز 26 دی ماهه... از صبح دل تو دلم نیست... یه جور استرس شیرین... خواستنی... امروز 12 هفته ام تموم شد...

ساعت 3 واسه سونوگرافی وقت داشتم... با بابا امیر ساعت 3 میدان ولیعصر قرار داشتم... جات خالی یه آبمیوه 1 لیتری هم خرید که راحت بتونم سونوگرافیم رو انجام بدم...

ساعت 3:10 دقیقه تو مطب بودم و اونجا هم شلوغ... ساعت 5:15 بالاخره نوبتم شد...خوابیدم رو تخت سونو.. تمامه هوش و حواسم به این بود که نکنه دستیارش یادش بره به بابا امیر بگه که اونم بیاد تو اتاق... که آخر بابا امد...

مایع لزج و خنک سونو رو که رو پوسته شکمم حس کردم یه جوری شدم... صدای قلبم رو از تو حلقم میشنیدم.. مشخصاتت رو میگفت و منشیش تند و تند تایپ میکرد.. تا اینکه یه صدایی مثل دویدن یه گله اسب رو شنیدم... فهمیدم خودشه... صدای قلبه کوچولوته... با اینکه خیلی خودم رو کنترل میکردم ولی باز اشک از گوشه چشمم میومد پایین... خانوم دکتر هم بی توجه به من داشت میگفت که همه چیزش خوبه.. تیغه بینی تشکیل شده و چی و چی و چی... ولی من همش همون صدا تو گوشم بود...

هر کار کرد خانم دکتر واسعی تکون نخوردی که نخوردی.. هی من رو از اینو پهلو به اون پهلو چرخوند.. گفت سرفه کن... خلاصه کم مونده بود پشتک بزنم اون وسط... نشد که نشد..به خانوم دکتر گفتم که تو هم مثله خودم خوابت سنگینه و خوش خوابی

گفت برو بیرون هرچی که میلت میکشه بخور و بیا... با اینکه من قبل از رفتن تو اتاق یه دونه آبنبات هم خورده بودم..

با بابا امیر رفتیم سوپر مارکت و یه دونه تیرامیسو خریدیم و یه کیک.. بعد از 15 دقیقه برگشتیم.. وااااااااااااای عزیزم.. داشتی تکون میخوردی.. تند و تند دستات رو تکون میدادی.. انگار داشتی از اون تو بابای میکردی.. دلم ضعف رفت برات... میدونی چند سانتی؟؟؟ 61 میلی متر... آخ که من فدایه اون 1میلی متر 1 میلی مترت بشم... دومین عکست عزیزم...

 

اومدم بیرون که امیر پرسید تکون خوردی یا نه که بهش این مژده رو دادم که علاوه بر خوش خوابی مثله مامانت خوش خوراک هم هستی و تیرامیسو دوست داری...

حاله خوبی بود... یه حس تملک و در عینه حال تعلق...

خدایا به همین وقته عزیز قسمت میدم به تمامه زنان جامعه من، این حال خوش رو بچشان... آمین

دیگه رفتم بالا پیش خانم دکتر قاضی زاده... خیلی خلوت بود و اذیت نشدیم.... گفت همه چیش ماشالله خوبه... مامانی تنها آرزوم اینه که سلامت باشی.... به خدا سپردمت عزیزم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مونا
27 دی 91 16:20
سحر هر چي مي نويسي گريه منو در مياري. خاله قشنگم منم مثل مامان و بابات منتظر ورودتم. از ديشب كه عكستو ديدم بيشتر دوست دارم. چون ديگه مي بينمت. از ديشب 100 دفعه تورو ديدم. ايشاالله كه قدمت واسشون خير باشه
سیب سرخ کوچولو
27 دی 91 16:48
سلام مهربونم... مرسی از وقتی که گذاشتی... من هم آمین گویه دعای شیرین شما بودم... مرسی از توجهت عزیزه دلم...