سوگندسوگند، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

تربچه کوشولو

بالاخره شنیدم صدایه اون قلب کوچولوتو

انتظار به سر اومد... امروز 26 دی ماهه... از صبح دل تو دلم نیست... یه جور استرس شیرین... خواستنی... امروز 12 هفته ام تموم شد... ساعت 3 واسه سونوگرافی وقت داشتم... با بابا امیر ساعت 3 میدان ولیعصر قرار داشتم... جات خالی یه آبمیوه 1 لیتری هم خرید که راحت بتونم سونوگرافیم رو انجام بدم... ساعت 3:10 دقیقه تو مطب بودم و اونجا هم شلوغ... ساعت 5:15 بالاخره نوبتم شد...خوابیدم رو تخت سونو.. تمامه هوش و حواسم به این بود که نکنه دستیارش یادش بره به بابا امیر بگه که اونم بیاد تو اتاق... که آخر بابا امد... مایع لزج و خنک سونو رو که رو پوسته شکمم حس کردم یه جوری شدم... صدای قلبم رو از تو حلقم میشنیدم.. مشخصاتت رو میگفت و منشیش تند و تند تایپ می...
27 دی 1391

اولین عکسه تربچه

سه شنبه 91/09/21 ساعت 18:00 تو مطب بودم... با همسری رفتیم.. انقدر مطب شلوغ بود و همسری هم که خجالتی... بیچاره مجبور شد 2 ساعت تمام تو اون بارون و سرما جلو در واسته...  طبق معمول شلوغی مطب... انتظار... انتظار... انتظار..... نوبتم شد... قلبم داشت از دهنم میزد بیرون... تمام تنم کرخت شده بود... بهم گفته بودن ممکنه 2 قلو باشه... سونو کرد.. همه چی حوب بود... و یکی بود... ضربان قلب رو که نشنیدم ولی  خانوم دکتر ضربان رو از طریق مانیتور دیده و گفت که عالیه... خب خدا رو شکر... تا اینجا که همه چی خوب پیش رفته... وقتی از تو مانیتور به همون حجم تیره رنگه گوشه تصویر نگاه میکردم.. دلم یه جوری میشد.... دوست داشتم میتونستم...
27 دی 1391

معجزه...

در انتظار در آغوش کشیدن معجزه ی زیبایی هستم که در من اتفاق می افتد.... ...
20 آذر 1391

به تو می آموزم...

به تو مي آموزم:       (الف)ايمان را          تا كه روحت با آن              نور و صيقل يابد        به تو مي آموزم             كه چطور               فعل مجهول« ستمها شده است»                  فاعلش معلوم است                 بشناسش، كه ستمكش نشوي                    با ستم هيچ مساز           &nbs...
20 آذر 1391

بدون عنوان

روز ميلاد تو، روز صدور شناسنامه عشق است  ..... زودتر بیا مامانــــی    ...
19 آذر 1391

ندیده دوست دارم....

ببین تربچه هنوز نیومده چه به روزه مامانی آوردی؟؟؟!!! خدا رو شکر ویار سختی ندارم ولی هیچ میلی به غذا ندارم... تا چند وقت پیش که خاله مونا مجوز استفاده از امپرازول رو از خانم دکتر قاضی زاده واسم نگرفته بود که مشکلم بیشتر بود.... خدا خیرش بده ... خیلی هوام رو داره... هر روز از حال هم با خبریم... جمعه هم اومدن خونمون . واسه شما جوجوی کوشولو، یه شیشه شیره گنده آوردن که توش پر از جغجغه هستش...  اولین کادوت رو خاله مونا واسه شما عزیز دردونه آورد... البته بجز مامان پروین... که یک سال پیش یه تاپ و شلوارکه خوشگل واسه شما خریده و روزشماری میکرده تا شما پا به دنیای خاکستریه آدما بذاری.... مطمنئم با حضور شما، زندگی ما هر روز یه رنگ تازه...
19 آذر 1391

هنوز کادویه اصله کاریه ما مونده..... - 91/09/06 دوشنبه

91/09/06 دوشنبه صبح ساعت 7:30 با همسری آزمایشگاه بودیم.... نفر سوم بودم آزمایش خونم رو دادم و پرسیدم جوابش کی آماده میشه؟ گفتن ساعت 10:30... منم مرخصی ساعتی گرفته بودم که تا 8:30 بمونم جوابمو بگیرم ولی با این اوصاف برنامه ام بهم ریخت... و افتخار و سعادته گرفتن جواب این جایزه خدادادی به همسری رسید.... ساعت 11 همسری زنگ زد و گفت که بعـــــــله... دیگه خیالت راحته راحت باشه که جوجمون تو راهه... با همه ی خوشحالی های 2 روز پیش، یه جور دیگه خوشحال شدیم... انگار با این جواب، سنده این به قول همسری جوجه، به ناممون خورده بود تولد مامانم 9 آذر ماهه.... ولی چون می خواستن فرداش برن شمال، تصمیم گرفته بودیم که تولدش رو زودتر بگیریم... ...
19 آذر 1391